~.~

خیال من به تماشای آسمان بوده‌ست

به دوش ماه و به آغوش کهکشان بوده‌ست

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان‌ست یا جهان بوده‌ست

  • ۱۰

    yeah, we'll be counting stars.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۰۳

    دوازده لبخند 1402

    اگه بخوام به امسال یه صفت بدم، اون صفت "پرتغییرترین" هست. شخصیتم، سلیقه‌م، اهدافم، و خیلی چیزهای دیگه تغییر کردن. تغییرهای ریز و جزئی‌ای که کنار هم، بزرگ و اساسی به نظر میان. بعد از نه سالی که حالا فهمیده‌م بخور و بخواب بوده، وارد دوره‌ای شدم که مثل این که جدی جدی باید درس بخونم. گویا یکم اجتماعی‌تر شده‌م. دیگه معمولا به‌خاطر حرف زدن جلوی کلاس، استرس نمی‌گیرم و کمتر نگران اشتباه کردنم. بعضی وقت‌ها با کسایی حرف می‌زنم که تنها وجه اشتراک‌مون مدرسه، رشته و کلاس‌مونه. بعدش از خودم تعجب می‌کنم و نگران چینی نازک تنهایی‌م میشم، اما بعدترش می‌بینم که هیچ ترکی برنداشته. کم‌کم دارم قبول می‌کنم که همه از من متنفر نیستن و کل زندگی‌شون رو به مسخره کردن من نمی‌گذرونن. این اواخر، یکی از عزیزانم رو از دست دادم و دورترها که نسخه‌ی کمی راحت‌تر و ابرازگرتر من رو ندیده بودن، با دیدن گریه کردنم تعجب کردن. و همه‌ی این چیزها، باعث میشن که 1402، سال عجیب و پرتغییری باشه. 

    سالی که با همه‌ی سختی‌هاش، برای دلتنگش شدن به اندازه‌ی کافی لبخند داشت.

    یک: بدوبدوها و خستگی‌های روز چیدمان کارگاه علوم و خوش‌گذرونی‌های دو روز کارگاه، دیدن نیلوفرهای کاغذی توی حوض، جیغ زدن‌هامون توی اتاق فرار و خلاصه تک‌تک لحظات سیزده تا پونزده اردیبهشت.

    دو: پیتزا خورون مدرسه.

    سه: بغل خداحافظی نیکا.

    چهار: کارنامه‌ی نهم و ثبت‌نام دهم.

    پنج: دیدن ارباب حلقه‌ها و هابیت با پدر و مادرم.

    شش: همسایه شدن با سوگند.

    هفت: شروع مثلثات و لذت بردن ازش.

    هشت: گوشی‌دار شدنم. XD

    نه: سه روز زندگی کردن به معنای واقعی کلمه، کاملا "ز غوغای جهان فارغ" طور.

    ده: اولین روزی که برای کارهای کارگاه علوم رفتیم و هیجانم برای سی و سی و یک فروردین شروع شد.

    یازده: شبی که نرجس رو بعد از چند ماه دیدم و توی حیاط مدرسه نشستیم و شعر خوندیم.

    دوازده: دوستی با پریسان و وقتی که بهش گفتم همه به من میگن کاکتوس بی‌احساس و اون گفت غلط می‌کنن. [عینک دودی]

    وای، چیزهای بیشتری هم داره یادم میاد ولی خب بسه دیگه.

    عیدتون مبارک *.*

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    *3

    همیشه برام عجیب بود وقتی می‌دیدم بقیه به‌خاطر یه شاخه گل یا دسته‌ی گل کوچیک چقدر خوشحال میشن. حالا این نرگس‌هارو از ترس این که روی میز کج و کوله بشن، گرفته‌م دستم و از ذوق دور اتاق راه می‌رم.

  • ۱۰
    • پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲

    بالاخره نوشتمش!

    بی نام تو نامه کی کنم باز؟

    انقدر حرف دارم که نمی‌دونم از چی شروع کنم و چه‌جوری بنویسم. احتمالا آخرش هم نصف حرفم بمونه و پست به شدت بی سر و تهی باشه. ولی خب، از ننوشتن دیوونه شده‌م.

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۳ دی ۰۲

    شهر بی‌آسمان

    شب‌ها وقتی از پنجره‌ی اتاقم یه ستاره می‌بینم، لبخند می‌زنم. ولی بعدش غمگین می‌شم از این که زیر این آسمون پر ستاره به‌خاطر پیدا شدن یه دونه ستاره ذوق می‌کنم.

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    *2

    حس می‌کنم قراره تا ابد توی emerald league کپک بزنم.

  • ۶
    • سه شنبه ۲ آبان ۰۲

    اول مهر و خنده‌ها

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • يكشنبه ۲ مهر ۰۲

    پاسخ به نامه‌ای از گذشته

    سارای شش ماه پیش، سلام.

    نامه‌ت به دستم رسید. با دیدنش واقعا خوشحال شدم، چون تقریبا یادم رفته بود که برام نامه نوشته بودی. لطفا باز هم بنویس.

    آره، به خواسته‌م رسیدم و پشیمون هم نیستم. آره، یادمه چقدر استرس داشتم، یادمه چقدر نگران بودم. آره، دارم تلاش می‌کنم. می‌خوام خوب تموم کنم. می‌خوام آخرش هر اتفاقی هم که بیفته، من از خودم راضی باشم و بدونم بخشی که به من مربوط بوده رو خوب انجام دادم. 

    کاش می‌شد بیام و بهت بگم هیچ اتفاق بدی نمیفته، انقدر استرس نداشته باش. قوی باش و ادامه بده. آره تو ادامه دادی ولی با نگرانی. یادمه که بعد از نوشتن همین نامه گریه کردی. یادت رفته بود که اولا تو داری تلاشت رو می‌کنی، و ثانیا، خدا تورو می‌ذاره توی بهترین مسیر. کاش می‌شد بیام و یادت بندازم. ولی خب، شاید هم بد نباشه که برای اولین بار، داشتن همچین دغدغه‌ای رو تجربه کنی و یاد بگیری که چجوری باهاش کنار بیای.

    از زندگی‌ت بیشتر لذت ببر و کمتر غر بزن. سر امتحان ریاضی جمله‌ی اضافه‌ای ننویس. چهارشنبه زنگ دوم رو بپیچون. بیشتر لذت ببر و کمتر غر بزن.

    ممنونم ازت.

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۱۹ شهریور ۰۲

    اصلا کاش نیومده بودم.

    میاد و میگه:«من میوه پوست بکنم برات؟» این دفعه‌ی بیستمه. من می‌خوام با جمع‌های غریب‌تر کنار بیام و بتونم مثل بقیه یه لبخند دائمی داشته باشم، خودشون نمی‌خوان. با لحنی که دیگه نمی‌تونم کلافگیِ توش رو پنهون کنم، تشکر می‌کنم و با قیافه‌ی "نمی‌تونم نفس بکشم" به مامانم نگاه می‌کنم. با لبخند جوابم رو میده. نمی‌تونم نفس بکشم. کمرم باز درد گرفته و بوی تند عطر اذیتم می‌کنه. کاش می‌تونستم بعضی چیزها رو فراموش کنم. کاش تفنگِ نداشته‌م رو آورده بودم و سه چهار نفر از این جمع رو می‌کشتم. کاش کتاب آورده بودم. کاش ظهر یه لیوان دیگه آب و شیره می‌خوردم. کاش استرس نداشتم؛ حداقل کاش استرس باعث نمی‌شد احساس خفگی کنم. کاش کتاب آورده بودم. 

    لطفا تا نمردم این نیز زودتر بگذرد.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۲ شهریور ۰۲

    *1

    خوشحالیِ وقتی که صبح زود بیدار میشی و فکر می‌کنی باید بری مدرسه و با بدبختی بلند میشی و انقد خوابت میاد چشمات رو به‌زور باز نگه داشتی، بعد یادت میفته که امروز تعطیله، هزاران بار نصیب همه باد.

  • ۴
    • چهارشنبه ۱ شهریور ۰۲
    nefelibata: "cloud walker"; one who lives in the clouds of their imagination or dreams.
    موضوعات