اگه بخوام به امسال یه صفت بدم، اون صفت "پرتغییرترین" هست. شخصیتم، سلیقهم، اهدافم، و خیلی چیزهای دیگه تغییر کردن. تغییرهای ریز و جزئیای که کنار هم، بزرگ و اساسی به نظر میان. بعد از نه سالی که حالا فهمیدهم بخور و بخواب بوده، وارد دورهای شدم که مثل این که جدی جدی باید درس بخونم. گویا یکم اجتماعیتر شدهم. دیگه معمولا بهخاطر حرف زدن جلوی کلاس، استرس نمیگیرم و کمتر نگران اشتباه کردنم. بعضی وقتها با کسایی حرف میزنم که تنها وجه اشتراکمون مدرسه، رشته و کلاسمونه. بعدش از خودم تعجب میکنم و نگران چینی نازک تنهاییم میشم، اما بعدترش میبینم که هیچ ترکی برنداشته. کمکم دارم قبول میکنم که همه از من متنفر نیستن و کل زندگیشون رو به مسخره کردن من نمیگذرونن. این اواخر، یکی از عزیزانم رو از دست دادم و دورترها که نسخهی کمی راحتتر و ابرازگرتر من رو ندیده بودن، با دیدن گریه کردنم تعجب کردن. و همهی این چیزها، باعث میشن که 1402، سال عجیب و پرتغییری باشه.
سالی که با همهی سختیهاش، برای دلتنگش شدن به اندازهی کافی لبخند داشت.
یک: بدوبدوها و خستگیهای روز چیدمان کارگاه علوم و خوشگذرونیهای دو روز کارگاه، دیدن نیلوفرهای کاغذی توی حوض، جیغ زدنهامون توی اتاق فرار و خلاصه تکتک لحظات سیزده تا پونزده اردیبهشت.
دو: پیتزا خورون مدرسه.
سه: بغل خداحافظی نیکا.
چهار: کارنامهی نهم و ثبتنام دهم.
پنج: دیدن ارباب حلقهها و هابیت با پدر و مادرم.
شش: همسایه شدن با سوگند.
هفت: شروع مثلثات و لذت بردن ازش.
هشت: گوشیدار شدنم. XD
نه: سه روز زندگی کردن به معنای واقعی کلمه، کاملا "ز غوغای جهان فارغ" طور.
ده: اولین روزی که برای کارهای کارگاه علوم رفتیم و هیجانم برای سی و سی و یک فروردین شروع شد.
یازده: شبی که نرجس رو بعد از چند ماه دیدم و توی حیاط مدرسه نشستیم و شعر خوندیم.
دوازده: دوستی با پریسان و وقتی که بهش گفتم همه به من میگن کاکتوس بیاحساس و اون گفت غلط میکنن. [عینک دودی]
وای، چیزهای بیشتری هم داره یادم میاد ولی خب بسه دیگه.
عیدتون مبارک *.*