میاد و میگه:«من میوه پوست بکنم برات؟» این دفعهی بیستمه. من میخوام با جمعهای غریبتر کنار بیام و بتونم مثل بقیه یه لبخند دائمی داشته باشم، خودشون نمیخوان. با لحنی که دیگه نمیتونم کلافگیِ توش رو پنهون کنم، تشکر میکنم و با قیافهی "نمیتونم نفس بکشم" به مامانم نگاه میکنم. با لبخند جوابم رو میده. نمیتونم نفس بکشم. کمرم باز درد گرفته و بوی تند عطر اذیتم میکنه. کاش میتونستم بعضی چیزها رو فراموش کنم. کاش تفنگِ نداشتهم رو آورده بودم و سه چهار نفر از این جمع رو میکشتم. کاش کتاب آورده بودم. کاش ظهر یه لیوان دیگه آب و شیره میخوردم. کاش استرس نداشتم؛ حداقل کاش استرس باعث نمیشد احساس خفگی کنم. کاش کتاب آورده بودم.
لطفا تا نمردم این نیز زودتر بگذرد.