بی نام تو نامه کی کنم باز؟
انقدر حرف دارم که نمیدونم از چی شروع کنم و چهجوری بنویسم. احتمالا آخرش هم نصف حرفم بمونه و پست به شدت بی سر و تهی باشه. ولی خب، از ننوشتن دیوونه شدهم.
توی سه ماه گذشته، بارها اتفاقاتی افتادن که دوست داشتم ثبتشون کنم. یا دوست داشتم صرفا از روزمرگیم بنویسم. کمبود وقت رو بهونه کردم برای ننوشتن، ولی در اصل دوتا چیز باعث میشد نوشتن توی وبلاگ برام سخت باشه.
اول این که دیدن وبلاگهای بسته یا وبلاگهایی که ستارهشون قرنی یک بار چشمک میزنه، غمگینم میکنه. این سکوت، اشتهای آدم رو برای نوشتن کور میکنه. چند بار خواستم نامه بنویسم ولی ننوشتم؛ "وقتی خیلی از قشنگنویسها نمینویسن یا کم مینویسن، من بیام چرت و پرتهای مغزم رو اینجا بگم که چی؟".
راستش واقعا نمیدونم چهجوری راجع به اون یکی دلیل بگم. نمیدونم از فعل گذشته استفاده کنم یا حال. بههرحال، از یه جا بعد، بهخاطر هر لحظه خوشحال بودنم عذاب وجدان گرفتم. چرا باید توی دنیایی که هر گوشهش یکی جنگزدهس، یکی گرسنهس، یکی مریضه، و... خوشحال باشم؟ چرا باید فلان دغدغهها رو داشته باشم در حالی که خیلیها، مشکلات خیلی خیلی بزرگتری دارن؟ نمیدونم هنوز هم این احساس رو دارم یا نه، ولی فهمیدهم که برخلاف چیزی که احتمالا فکر میکردم، این عذاب وجدان باعث نشده احساس افسردگی و سگ سیاه و پوچی و بیانگیزگی داشته باشم.
بگذریم. سه ماه ننوشتم و حالا که از ننوشتن خسته شدهم، میخوام با نوشتن خودم رو خفه کنم.
سه نفر بودیم که کلی تصور از سال دهممون داشتیم. تصوراتمون رو صد در صد ممکن و شدنی میدونستیم ولی یهو، دوتا خبر، اونهارو نابود کردن. کنار اومدن با اون دوتا خبر سخت بود. دور شدن از هم سخت بود.* مخصوصا برای من و یکی از اون دو نفر، خیلی سخت بود که نابود شدن برنامههامون رو ببینیم. اما توی اون مسیر هر چند کوتاه، بزرگتر شدیم. حالا خداحافظیهامون واقعیترن. قلبهایی که موقع خداحافظی برای هم میفرستیم، صرفا یه ایموجی نیستن و واقعا از دل برآمدهن و لاجرم بیشتر بر دل مینشینن. داریم یاد میگیریم چهجوری موقع دلتنگی زنده بمونیم و مطمئنیم که یه روز، همهی همهمون باهمیم.
غیر از خیالپردازیهایی که با هر کدوم از اون دو نفر داشتم، خیلی از تصوراتم از دورهی دوم هم اشتباه از آب در اومد. اینجا همه چیز خاکستریه. نه اون خاکستری قشنگی که دوستش دارم. خاکستریِ مرده. اوایل میگفتم بهخاطر لباسهاست. لباس فرم ما خاکستریه و محض رضای خدا، حتی یه نفر از معاونا و دبیرا هم رنگی غیر از طوسی و مشکی نمیپوشه. قبلا هرکس میگفت مشکی رنگ غمگینیه، دلم میخواست بزنمش. مشکی هنوز هم قشنگه، ولی این حجم از تیره پوشیدن کادر اینجا، دیوونهم میکنه.
داشتم میگفتم. اوایل فکر میکردم بهخاطر رنگ لباسها، مغز افراطیم همه چیز رو خاکستری مرده میبینه. تا روزی که زنگ تفریح، رفتم سمت دورهی اول. و وای، اونجا به معنی واقعی کلمه زندهس. خودشون نمیدونن ولی شور زندگی بینشون موج میزنه. ما هم پارسال وقتی معلم کامپیوترمون گفت ازتون انرژی میگیرم، خندیدیم. یکی از بچهها گفت ما همهمون افسرده و تو فکر مرگیم، بعد شما با دیدن ما انرژی میگیرین؟ من افسرده و تو فکر مرگ نبودم، ولی باز هم نمیفهمیدم دقیقا از چه چیز ما میشه انرژی گرفت و شاد شد.
حالا مثل کسی که بعد از بیماری، تازه فهمیده سالم بودن چه حس خوبی داره، وقتی یواشکی اون در کوفتی رو باز میکنم و پام رو توی قلمروی دوره اول میذارم، چیزی جز نور و امید نمیبینم و خیلی زیاد دلم برای اون فضا و معلمهامون -که گویا خیلیهاشون امسال دیگه نیستن- تنگ شده.
با وجود اینها، وقتی که استرس امتحان نباشه، از درس خوندن لذت میبرم. مثلثات رو دوست دارم. آب و ویژگیهاش رو دوست دارم. از یاد گرفتن اتفاقاتی که بدون این که بفهمم، داره توی بدنم میفته، لذت میبرم. و میدونم که خوب تموم میشه و حتی اگه خوب تموم نشه، بخشی که به خودم مربوط بوده رو درست انجام دادهم و لذتش رو بردهم.
*: یکیشون این آهنگ رو برام فرستاد و گفت با گوش دادنش یاد من میفته :))