از مدرسه برمیگرده خونه. لباسش رو عوض میکنه، موهای کوتاهش رو شونه میکنه، یکم کیک و یه لیوان بزرگ شیرکاکائو برمیداره و میره کتابفروشی. کتابفروشی خودشون. کتابفروشی پایین خونهشون. توی یه شهر کوچیک.
توی کتابفروشی میشینه و کتاب میخونه. گاهی که کسی میاد، باهم حرف میزنن و براش دنبال کتاب میگردن. بیشتر کسایی که میان کتابفروشی دوستهاش هستن و اگر هم نباشن، سلیقههای مشترک و شخصیتهای نزدیک به همی دارن که مهمترینش علاقه به کتابه؛ بهخاطر همین، با وجود روابط اجتماعی نه چندان خوبش با کسایی که میان کتابفروشی، راحت ارتباط میگیره، باهم حرف میزنن و وقت رفتن، بهشون گلدونهای کوچولو میده.
غروب، در مغازه رو میبنده و میره بالا. بعد از انجام دادن کارهاش و خوردن غذا، میشینه لب پنجرهی اتاقش، آهنگ گوش میده و به آسمون پر ستارهی شهر کوچیکش نگاه میکنه.
فردا صبح زود بیدار میشه و بعد از آب دادن به گلها و درخت انار باغچه، با دوچرخه میره مدرسه. اینها تقریبا اتفاقهای هر روزشه، ولی هیچوقت زندگیش براش خستهکننده و تکراری نیست...
او کیست؟ منِ دیگر در یکی از جهانهای موازی. جهانی که توش چند سال پیش تصمیم گرفتیم از تهران به شهری بکوچیم که انقدر شلوغ و خاکستری نباشه.
با تشکر فراوان از یاسمن خانوم بابت این چالش.
اول میخواستم زیاد ایدهآل نباشه و این حرفا، ولی تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود.
از هر کس که این پست رو میخونه هم دعوت میکنم به شرکت. :-"