جلبکِ در مسیر اطلسی شدن_روز پنجم

به نام خالق اطلسی‌ها :دی

در راستای تبدیل شدن از جلبک به اطلسی، لیست کارهای مفیدی که می‌تونم انجام بدم رو می‌نویسم و تا آخر تابستون(؟)، هر روز میام میگم که چه کارهایی انجام دادم.

با تشکر فراوان از منبع :>

 

خوندن کتاب و شعر

زبان

    انگلیسی با oxford word skills

    فرانسوی با دولینگو

    خوندن کتاب انگلیسی

بیولوژی کمپبل

تمرین سنتور

نجاری

    کامل کردن پرنده‌هه

عکاسی

    گیر آوردن ملت برای تمرین پرتره

    یاد گرفتن تنظیمات دوربین(بعد از سال‌هاTT)

آشپزی

ظرف شستنTT

ورزش

 

به امید اطلسی شدن ~.~

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • شنبه ۱۴ مرداد ۰۲

    نامه‌ای به...او

    هیچ‌وقت طوری که باید می‌بودم، نبوده‌ام. طوری که تو از من انتظار داشتی، طوری که خودم هم از خودم انتظار داشتم. از این ناراحتم و نمی‌توانم میزان ناراحتی و عذاب‌وجدانی که ته قلبم پنهان شده را توصیف کنم، ولی از این خوشحالم که حداقل دوستت دارم. اندازه‌ی تمام دنیا دوستت دارم. از این خوشحالم که وقتی یادت می‌افتم، اشک چشمانم را خیس می‌کند. هر چند دوست داشتنِ خشک و خالی کافی نیست، خوشحالم که دوستت دارم. خوشحالم ولی ته قلبم نگران هم هستم. نگرانم که این دوست داشتنت را هم از دست بدهم. فراموش کنم که زمانی عاشقت بودم. قلبم سیاه شود و از تو دورتر. می‌ترسم از خالی شدن قلبم از تو.

    نگذار فراموشت کنم. نگذار دوست داشتنت را از دست بدهم. بگذار عشقت جوری قلبم را پر کند که جایی برای چیز دیگری باقی نماند. بگذار همیشه دوستت داشته باشم و دلتنگت باشم. بگذار یک بار، فقط یک بار هم که شده، تورا دوباره ببینم. 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • جمعه ۳۰ تیر ۰۲

    یوهو!

    من این مدت:

    _عه پروفسور مک‌گوناگل رو دیوار نشسته‌.

    _این‌جا دمنتور رد شده؟

    _امشب ریموس گرگ میشه.

    _آواداکدورااااا

    _دیشب هم خواب دیدم معلم هاگوارتزم.

    و...

    بالاخره موفق شدم(!) هری پاتر رو تا آخر ببینم. اولین بار یازده ساله‌م بود که تا محفل ققنوس دیدم و رسیدم به چو و این‌جوری شدم که اه اه این زندگی زشت دیگه ارزش موندن نداره و دیگه ندیدم. چند سال بعد دوباره دیدم ولی باز هم به یادگاران مرگ نرسیدم. چند وقت پیش شروع کردم دوباره دیدم و خب بالاخره تا آخر دیدم. با مرگ و خاطره‌ی اسنیپ هم گریه کردم و آه، خدا بیامرزتت اسنیپ عزیز. 

    برای عروسی اومدیم شمال، وگرنه احتمالا می‌نشستم دوباره از اول می‌دیدم. هوا به طرز عجیبی بد نیست، چون شمال همیشه تابستون وحشتناک گرم بود. T_T دارم سعی می‌کنم با عروسی هم کنار بیام و بتونم چند ساعت تحمل کنم.

    چند روز پیش رفتیم کارنامه‌م رو گرفتیم. نمره‌های مستمرم همه‌شون بیست بودن به جز زبان که نوزده بود؛ چون که یه تکلیف یه نمره‌ای داشتیم، من هم نوشته بودم ولی یادم رفت بفرستم. T_T خیلی حرص داشت. آه.

    دوستم آزمون نمونه‌دولتی و تیزهوشان داده و مطمئنم قبول میشه و بعد از سه سال میاد پیشم. یاهاها.

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۱۳ تیر ۰۲

    نامه‌ای به جودی

    جودی مودی عزیزم، سلام.

    آن‌وقت‌ها که زیاد کتاب‌هایت را می‌خواندم، زیاد با تو حرف می‌زدم. آن‌قدر که یک بار معلمم را اشتباهی جودی صدا کردم. نقاشی‌ات همه‌جا همراهم بود و خودت هم. 

    ولی این اولین بار است که برایت نامه می‌نویسم. مدت‌ها از آخرین باری که یکی از کتاب‌هایت را خواندم می‌گذرد، نقاشی تو و موشی دیگر توی آن جعبه‌ی قرمز توی کیفم همه‌جا نمی‌آیند، ولی فراموشت نکرده‌ام. برایت نامه می‌نویسم که بدانی فراموشت نکرده‌ام. هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم. می‌دانم تا آخر عمر قرار است وقتی مریض می‌شوم، زیر پتو دراز بکشم و «جودی دکتر می‌شود» بخوانم.

    فراموشت نکرده‌ام و نخواهم کرد، ولی خیلی کم پیش می‌آید که کتاب‌هایت را بخوانم. امیدوارم درک کنی که این تقصیر من نیست، تقصیر بزرگ شدن است. تو همیشه کلاس سومی می‌مانی، من ولی مجبورم بزرگ شوم. مجبورم بزرگ شوم و یک روز جدی جدی به کالج بروم. شاید دور دنیا را هم بگردم، شاید دکتر شوم، شاید هم به زودی مجبور شوم شکم قورباغه‌ای را باز کنم. استینک، اگر تو هم داری نامه را می‌خوانی، نترس، قرار نیست قورباغه را مجبور کنم از آب توالت بخورد یا صابون و شامپو و شورت را رویش آزمایش کنم، فقط یک برش کوچولو موچولو.

    شاید هم قورباغه‌هه روی دستم جیش کند و عضو انجمن مخفی‌ات شوم. کلاس سوم دوست داشتم انجمن مخفی نجات دنیا راه بیندازم، کسی پایه نبود و ناامید شدم، ولی هنوز هم عاشق عضو بودن توی انجمن‌های کوچک هستم -مخصوصا اگر جیش قورباغه باشد.

    نمی‌دانم فیلم کدام کتاب‌هایت را ساخته‌اند ولی من هیچ‌کدام را ندیده‌ام. مخصوصا بعد از این که فیلم‌های نارنیا و ماجراهای ناگوار را دیدم، دلم نمی‌خواست تصوری که از تو، دوست‌هایت، خانه‌ات، مدرسه‌ات، چادر انجمنت و هر چیز مربوط به تو در ذهنم شکل گرفته بود، خراب شود. 

    دلم می‌خواست در ذهنم موهای تو نارنجیِ نارنجی با آن علامت سوال بالایش باقی بماند. کلاس سوم که بودم، تقریبا هر روز سعی می‌کردم موهایم را مثل تو کنم. دوست داشتم انجمن تشکیل بدهم، مشهور شوم، انگشتر حال‌نما داشته باشم، معماهای خفن حل بکنم و دنبال طلسم‌های شانس بگردم. از نوزدهم اردیبهشت سال نود و چهار که کتاب‌هایت را خریدم و صفحه‌ی اول هر نه جلد(جلد سوم را قبلا عیدی گرفته بودم) تاریخ زدم، تو واقعا بخشی از بچگی من شدی. 

    کم‌کم، کتاب‌های چند جلدی دیگری را هم خواندم و به نقاشی‌ات، نقاشی شخصیت‌های اصلی چند کتاب دیگر هم اضافه شد. هنوز با دیدن آن نقاشی‌ها که روی کتاب‌هایشان در کتابخانه‌ام دراز کشیده‌اند لبخند می‌زنم، ولی بین خودمان بماند، لبخندی که با دیدن تو می‌زنم از بقیه عمیق‌تر است. 

    از طرف من استینک را بزن و موشی را بغل کن. تابستان خوبی داشته باشی.

  • ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • شنبه ۲۷ خرداد ۰۲

    hello summer

    یوهوووو! بعد از پاک کردن آخرین پی‌دی‌اف ریاضی، تابستون رسما آغاز شد.

    امسال هم زیاد درس نخوندم ولی خسته‌م و باید یه ماه درس نخونم تا درس‌های نهم -مخصوصا ریاضی تکمیلی فصل پنج و هفتش- یادم بره و آماده بشم برای دهم. 

    خاطرات خوبی از امسال برام موند؛ دوستی‌های خوبی شکل گرفت، معلم‌های خوبی داشتم، و با در نظر نگرفتن زنگ‌های دوم چهارشنبه‌ها و زنگ‌هایی که ریاضی تکمیلی حل می‌کردیم (من هنوز نفهمیده بودم که ریاضی یاد گرفتنم این شکلیه که باید سوال و جوابش رو خودم بخونم تا بفهمم و فکر می‌کردم خنگم)، سال خوبی بود. ولییی از تموم شدنش خوشحالم.

    امیدوارم دهم از انتخابم پشیمون نشم. برای منی که تقریبا به همه چیز علاقه دارم، انتخاب رشته و انتخاب بین کنکور و المپیاد -و این که چه المپیادی- زیادی سخت بود. امیدوارم از انتخاب‌هام پشیمون نشم.

    می‌خوام این یه ماه خودم رو با کتاب و فیلم و زبان و سنتور و عکاسی و بوی خاک‌اره و چسب چوب و میوه‌های قربون‌رفتنی تابستونی خفه کنم.

    پ.ن: لفت دادن از گروه‌های درسی شاد و خالی کردن کشو از کتاب‌ها و برگه‌های امتحان و کاربرگ‌ها و تکالیف یه سال واقعا لذت‌بخشه. 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۲۷ خرداد ۰۲

    منِ دیگر در جهان موازی

    از مدرسه برمی‌گرده خونه. لباسش رو عوض می‌کنه، موهای کوتاهش رو شونه می‌کنه، یکم کیک و یه لیوان بزرگ شیرکاکائو برمی‌داره و میره کتاب‌فروشی. کتاب‌فروشی خودشون. کتاب‌فروشی پایین خونه‌شون. توی یه شهر کوچیک.

    توی کتاب‌فروشی می‌شینه و کتاب می‌خونه. گاهی که کسی میاد، باهم حرف می‌زنن و براش دنبال کتاب می‌گردن. بیشتر کسایی که میان کتاب‌فروشی دوست‌هاش هستن و اگر هم نباشن، سلیقه‌های مشترک و شخصیت‌های نزدیک به همی دارن که مهم‌ترینش علاقه به کتابه؛ به‌خاطر همین، با وجود روابط اجتماعی نه چندان خوبش با کسایی که میان کتاب‌فروشی، راحت ارتباط می‌گیره، باهم حرف می‌زنن و وقت رفتن، بهشون گلدون‌های کوچولو میده.

    غروب، در مغازه رو می‌بنده و میره بالا. بعد از انجام دادن کارهاش و خوردن غذا، می‌شینه لب پنجره‌ی اتاقش، آهنگ گوش میده و به آسمون پر ستاره‌ی شهر کوچیکش نگاه می‌کنه.

    فردا صبح زود بیدار میشه و بعد از آب دادن به گل‌ها و درخت انار باغچه، با دوچرخه میره مدرسه. این‌ها تقریبا اتفاق‌های هر روزشه، ولی هیچ‌وقت زندگی‌ش براش خسته‌کننده و تکراری نیست...

    او کیست؟ منِ دیگر در یکی از جهان‌های موازی. جهانی که توش چند سال پیش تصمیم گرفتیم از تهران به شهری بکوچیم که انقدر شلوغ و خاکستری نباشه.

     

     

    با تشکر فراوان از یاسمن خانوم بابت این چالش.

    اول می‌خواستم زیاد ایده‌آل نباشه و این حرفا، ولی تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود. 

    از هر کس که این پست رو می‌خونه هم دعوت می‌کنم به شرکت. :-"

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

    روزهای آفتابی

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    اول دفتر به نام ایزد دانا :)

    نمی‌دونم. شاید هم فرستادن پست‌ها و کامنت‌ها به جای دیگه و پاک کردن‌شون از وبلاگ کار عجولانه‌ای بود. از خیلی‌ها شنیده‌م که بعد از مدتی حال‌شون از نوشته‌هاشون بهم می‌خوره؛ من هم همینم و خب این مدت برام خیلی کوتاهه. پس وسط وبلاگ‌تکونی‌ای که قرار بود تغییر قالب و درباره‌ی من باشه و توی چند روز انجام بشه و به‌خاطر کمی تنبلی و دلایل دیگه خیلی طول کشید، پست‌های قبلی رو پاک کردم. به هر حال، الان اومدم که بساطم رو از جاهای دیگه جمع کنم و توی وبلاگ، پهن. در نتیجه، سلام! 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲
    nefelibata: "cloud walker"; one who lives in the clouds of their imagination or dreams.
    موضوعات